بسم اللّه الرحمن الرحیم آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می‌نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید. هر بار که سفر را آغاز می‌کنم احساس می‌کنم دیگر نمی‌بینمتان. بارها در طول مسیر چهره‌های پر از محبت‌تان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام. دلتنگ‌تان شده‌ام، به خدا سپردم‌تان. اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوست‌تان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزش‌ترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می‌کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی‌توانم و این به دلیل علاقه‌ی من به نظامی‌ گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما. من دیدم هر کس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می‌کند کسی دیگر زراعت می‌کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می‌بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولاً طول این راه چقدر است انتهای آنها کجاست، فرصت من چقدر است. و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می‌مانند و می‌روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یکصد سال می‌رسد. اما همه می‌روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد. فکر کردم برای شما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شعله‌های آتش می‌بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می‌ریزد. اما دیدم چگونه می‌توانم حلّال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هستید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مردن خود جلوگیری کنند و یا ثروت و قدرت‌شان مانع مرض‌های صعب العلاج‌شان شود و از در بستر‌افتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده‌ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم؛ هرگز نمی‌خواستم نظامی شوم، هرگز از مدرج شدن خوشم نمی‌آمد. من کلمه‌ی زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی‌خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی‌دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده گویی است و بار خورجین را سنگین می‌کند. عزیزم از خدا خواستم همه‌ی شریان‌های وجودم را و همه‌ی مویرگ‌هایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو می‌دانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می‌بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابل‌تر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطّی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم. عزیزم من متعلّق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می‌کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می‌توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام. دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده‌شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بی‌خیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم. والسلام و علیکم و رحمت اللّه

برنامه‌های امروز

اخبار و رویدادها

خانه روایت حوزه هنری زنجان از مرز ۱۰۰ روایت گذشت

خانه روایت حوزه هنری استان زنجان با ثبت بیش از ۱۰۰ روایت از جنگ و مقاومت ۱۲روزه‌ رژیم صهیونیستی علیه ایران، به یکی از مهم‌ترین بسترهای روایت‌نگاری مردمی در استان تبدیل شده است؛ جایی که نویسندگان و شهروندان، در دلِ روزهای پراضطراب، نه ناظر، بلکه روایت‌گر دلتنگی، رشادت و ایستادگی مردم شدند.

رمان «آنجا» می‌گوید روح ایرانی می‌تواند ما را نجات دهد

علی‌اصغر عزتی‌پاک در یادداشتی درباره رمان «آنجا» نوشته تیمور آقامحمدی پرداخته، به بررسی ویژگی‌های آن پرداخته است.

تصویرگری که اثر اقدام او کم از موشک‌های فاتح نیست

یکی دو شـــب قبل حوالی ســـاعت ،۱۰ نزدیک کریم خان زند؛ یکی از رفقایمان، علی میرفتاح، سردبیرسابق اعتماد و نقاش فعلی دیوارهای تهران را دید که با بساط و ابزارش به جان دیوارهای شهر افتاده. این به جان چیزی افتادن همیشه هم بد نیست، گاهی وقتی یک جسم هویتی نداشته باشد، به جانش افتادن و روحش را تغییر دادن اتفاقاخیلی هم خوب است. میرفتاح هم همین کار را می‌کند. او دارد جان و روح دیوارهای شهر را تغییر می‌دهد و به تابلوی نقاشی بدلشان می‌کند. تابلو ِهایی که روایت قصه آدمهاست. آدم‌هایی که حالا پیش از اسمشان کلمه «شهید» آمده. با سیدعلی میرفتاح درباره کاری صحبت کردیم که این شب‌ها انجام می‌دهد. با او تماس می‌گیرم و قرار گفت‌وگو را می‌گذاریم.

درخشش نمایش «اسکارلت و آن شب بارانی» با فروش میلیاردی

پرویز پرستویی، تهیه‌کننده و بازیگر مطرح سینما و تئاتر، از استقبال بی‌نظیر مخاطبان از نمایش «اسکارلت و آن شب بارانی» و فروش میلیاردی آن تنها در ۱۱ روز اجرا در اصفهان خبر داد.

لبخند شهدا روی دیوارهای شهر

فاطمه شریفی- خبرنگار، در روزگاری که رسانه‌ها و روزمرگی‌ها، چهره انسان‌ها را بی‌روح و روایت‌ها را کم‌جان کرده‌اند، هنر خیابانی—به‌ویژه گرافیتی—به یکی از آخرین سنگرهای حفظ هویت، خاطره و همدلی بدل شده است. علی میرفتاح، هنرمند ایرانی و روزنامه‌نگار باسابقه، در تازه‌ترین پروژه‌اش با اجرای مجموعه‌ای از گرافیتی‌های پرتره شهدا بر دیوارهای تهران، گامی مؤثر و خلاقانه در این مسیر برداشته است.

استان ها

توسعه یافته در واحد فناوری اطلاعات حوزه هنری
حوزه هنری انقلاب اسلامی