امیرحسین والا نویسنده و شاعر در یادداشتی به تعریفی از هنر میپردازد که در آن شیدایی را جانِ هنر معرفی میکند.
به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، امیرحسین والا نویسنده و شاعر کودک اهل استان هرمزگان در یادداشتی به معنای حقیقی از هنر میپردازد. متن این یادداشت به شرح زیر است:
اگر «شیدایی» را از انسان بازگیرند، هنر را باز گرفتهاند؛ شیدایی، جانِ هنر است، اما خود ریشه در عشق دارد. شیدایی همان جنون همراهِ عشق است؛ ملازمِ ازلیِ عشق، جنون و شیدایی عاطف و معطوف هستند و مُرادف با یکدیگرند.
حق، انسان را به جُنون ستوده است: اِنّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولاً. عاشق، مجنون است و مجنون را با «عقل» میانهای نیست؛ ظلوم است و جهول. و اگر این جنون عشق نبود، با ما بگو در انسان کدام گُرده است که ثقل این بار صبر آوَرد، جز مجنون ظلوم و جهول؟
در چشمِ عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کارِ عشق، عقل ورزد، نمیتواند. با عاشق بگو که در کارِ عشق انصاف دهد، نمیتواند، عشق همواره فراتر از عدل و عقل مینشیند؛ جنون نیز. و اصلاً عشّاق میگویند که این جنون عین عدل و عقل است.
عاقلان میگویند: خداوندِ عادل است. عاشقان میگویند: بَل عدل آن است که معشوق میکند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد، اما عاشقان چون در معرکه بلا درآیند گویند:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
عاشقان عاشق بلایند. دُرّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمیتوان یافت؛ در ژرفایِ اقیانوس بلا. عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد، چگونه به دریا زنند؟
کار عشق به شیدایی و جنون میکشد و کار جنون به تغزُّل؛ تغزل ذاتِ هنر است. جنون سرچشمهی هنر است و همه، از آن «زمزمههای بیخودانه» آغاز میشود که عاشق با خود دارد، در تنهایی. جنونش را میسراید، و این یعنی تغزل. باباطاهر را ببین! «عریان« است از لباس عقل، و همین جنون برای آنکه شاعر شود کافی است:
مو آن رندُم که عصیان پیشه دیرُم
به دستی جام و دستی شیشه دیرُم
اگر تو بی گناهی، رو مَلک شو
من از حوا و آدم ریشه دیرُم
کار جنون به تغزل میکشد، و چگونه میتواند که نکشد؟ مگر چشمه میتواند که نجوشد؟ و چون میجوشد، مگر میتواند که غُلغُل نکند؟ چرا آب درعمق زمین نمیماند و از چشمهها فرامیجوشد؟ و این آب چیست و چرا در عمق زمین خانه دارد؟
دل «خانه جنون» است. پس ریشهی شعر و تغزل نیز در دل است؛ در اعماقِ دل. اما دل نه آنچنان است که هر چه به عمق آن فرو روی از خود دورتر شوی؛ دل در عمق خویش به اصل وجود میرسد. از عمق دل راهی به آسمانها گشودهاند.
و اگر شاعر نباشد، چه كسي مردمان را به «ترك عادات» بخواند؟ شاعر نبي نيست و پروايِ عقل مردمان ندارد و بر او نيست كه طريق رفتن را نيز تعليم كند. او به ترك عادت میخواند، و عالم خلاف عادات، هم عالم وهم است و هم عالم عشق. عالم عادات عالم حقيقت و معني نيست، اما چه بسا شاعران كه گمگشتگان ديار وهمند و مصداق اين سخن آسمانی كه انهم فی كل واد يهيمون؛ و چه قليلند شاعرانی كه آنان را درد عشق بخشيدهاند و شرف حضور.
رازِ عشق را در این پیغام فاش کردهاند؛ ثُمّ استَوی اِلَی السّماءِ وَهِیَ دُخانٌ فَقالَ لَها و لِلاَرضِ ائتِیا طَوعاً اَو کَرهاً قالَتا اَتَینا طائِعینَ. «فرمود به آسمان و زمین که به سوی من بیایید، خواه یا نا خواه. گفتند: آمدیم از سر طوع و رغبت.» اینجا چه جای کُره است؟
و این عشق است، عشقی که آسمانها و زمین را به سوی او می کشد. چون فرمود بیایید، دیگر چگونه آب از چشمه ها نجوشد؟ دیگر چگونه غزل ها ناسروده بمانند؟
حق با توست اگر فریاد اعتراض برداری که: «غزل فوران آتش است، نه جوشش آب.» آری، آتش درون است که فوران میکند. و راستی این غم چیست، که هم آتش است و هم آب؟ ناله هم آبی است بر سوز دل و هم بادی است که آتش را دامن میزند؛ یعنی قرارِ دلِ عشاق در بیقراری است. آب از چشمهها میجوشد و تشنگان را سیراب می کند و باز به عمق زمین باز میگردد.
غزل، گاه ترنم غلغل چشمه است:
چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته پیوست تازه شد جانش
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
و گاه فریاد هوهوی آتش فشان:
این کیست این، این کیست این، هذا جنون العاشقین
از آسمان خوش تر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این
یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین
…
تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذاتِ هنر نیز جز این نیست:تغزل.
فرمود بیایید که گیاه در جستوجوی نور، سر از خاک بیرون میکشد. فرمود بیایید که آفتابگردان جانب شمس را نگاه میدارد… و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز؛ یعنی که عاشق تشبه به معشوق میکند. فرمود بیایید؛ پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟
می سراید، اما حزین. دل بیت الاحزان است و از بیتالاحزان امید مدار که جز نالهی حُزن بشنوی. یار، هجران گرفته است تا شوق وصل هماره باشد؛ اما هجران، شوق و حزن را با هم بر میانگیزاند. جهان بی حُزنگو مباد که جهان بیحزن جهانِ بیعشق است، اما این حزن نه آن حزن است که خواجه فرمود: «کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ «این، آن شرر است که دلسوختگان را بر جان و دل افتاده است تا لیاقت لقا یابند.
آنجا دارالقرار است و هنر حکایت این بی قراری است، حکایت این غربت. و از همین است که زبان هنر زبان همزبانی است، زبان غربتِ بنیآدم است در فرقت دارالقرار و همه با این زبان آُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمتِ جهان. به سخن مولا علی علیهالسلام گوش بسپاریم:
«دلهاتان را از دنیا بیرون کنید، پیش از آنکه بدنهایِ شما را از آن بیرون ببرند.»
انتهای پیام/
بدون دیدگاه